- داستان


 

درزمان های قدیم مردی به اسم رضا بود روزی وی همراه دوستش علی به کوهنوردی رفتند وقتی به بالای کوه رسیدند علی قدمی به جلو برداشت اما پایش را بروی دهانه چاهی بزرگی گذاشت که روی دهانه اش بابرگ پوشانده شده بود وبه درون چاه افتاد اما توسط طنابی که به علی و رضا وسل بود اویزان شد رضا به علی گفت الان نجاتت میدهم بعد سعی کرد تا علی را نجات بدهد اما هرکار میکرد موفق نمیشد تا علی را نجات بدهد زیرا بالای سر علی سنگی بود که اجازه نمیداد علی نجات پیدا کند علی دید که اگر طناب را نبرد نه تنها خودش بلکه رضا هم میمیرد زیرا سنگینی علی باعث شده بود تا رضا هم به سمت چاه کشیده شود پس تصمیمش را گرفت او به پایین افتاد رضا موضوع را از سیر تا پیاز قضیه را برای مردم شهر از جمله خانواده علی تعریف کرد و همچنین گفت که علی خودش راادامه در لینک های روزانه

 

  تصمیم گرفت تا قرض های پدر بزرگ وپدرش را تصفیه کند روزی به رضا خبر رسید که پدر و مادرش در جنگ کشته شده اند رضا ناراحت شد اما به خاطر ان کار خانواده اش ناراحتی خود را بروز نداد دو روز بعد فردی به خانه ان ها امد وگفت رضا کجاست همه اعضای با تعجب به ان مرد نگاه میکردند چون مرد خیلی از رضا کوچکتر بود و با عصبانیت هم رضا را صدا زد مریم که همیشه از حق خود قاطعانه دفاع میکرد جلو امد وگفت چه خبرته بعد رضا از خانه بیرون امد وگفت دخترم این اقا با من کار دارد نه با شما سپس ادامه داد من میخواهم به تنهایی با ایشان صحبت کنم ان وقت همه اعضای خانواده ان جارا ترک کردند مرد گفت من میدانم تو در ان موقعی که علی مرد نقشی نداشتی رضا گفت ان را هم ه خودم میدانم مرد گفت ایا این راهم میدانی که او الان زنده است ومن پسر اویم رضا از جای برخواست و گفت این غیر ممکن است مرد گفت الان که ممکن کمی اب میخواهم رضاگفت خانم کمی اب برای ایشان بیاور بعد مرد گفت الان که ممکن است و او از من خواسته تا شمارا به خانه خودمان دعوتتان کنم بعد به رضا گفت سریع حاضر شوید رضا که در پوست خود نمیگنجید سریع به بقیه اعضای خانواده گفت حاضر شوید بعد این که همه حاضر شدند به راهنمایی مرد به خانه علی رسیدند و خیلی خوشحالی کردند شب شد موقع رفتن رسید ولی بخاطر اسرار زیاد علی شب را در ان جا سپری کردند صبح که شد دیدند رضا تیکه تیکه شده وکسی هم درخانه نیست پونه هم چاقو خورده و بیهوش پوریا در را شکست وپونه را به بیرون برد مادر هم که اصلا از خانه بیرون نمیامد چون رضا مرده بود پوریا همانطور که میرفت به مریم گفت هرجور شده مادر را بیرون از ان خانه بیاور مریم گفت نمیتوانم هرکار میکنم بیرون نمیاید مردی از ان جا میگذشت که پوریا به او گفت کمکمان کنید مرد هم پونه را برروی اسبش گذاشت بعد پوریا هر جور شده مادرش را اورد وروی اسب مرد گذاشت و خودش و مریم روی اسب خودش سوار شدند و به دنبال مرد راه افتادند تا به پیش طبیب بزرگ بروند وقتی رسیدند  طبیب گفت میتوانیم نجاتش دهیم بعد پوریا به خانه علی رفت ودید جنازه پدرش نیست

 خوب جریان مرگ رضا برمیگرده به موقعی که علی طناب را گرفته بود ونزدیک بود بمیرد علی طناب را نبریده بود بلکه طناب سنگینی علی را تحمل نکرده و پاره شده بود علی به درون چاه افتاد



+ | نوشته شده توسط: پوریا در: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


دی 1391
موضوعات مطالب
لينک دوستان
سوالات پنجم
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان و آدرس ghesse.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- ادامه داستان شماره 3

ادامه داستان شماره2

ادامه داستان شماره 1

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com